عشق رویایی مطالبی زیبا همراه دانلود بی قرارم ، نه قراری که قرارم بشوی من مسافر شوم و سوت ِ قطارم بشوی می شود ساده بیایی و فقط بگذری و زن ِاسطوره ای ایل و تبارم بشوی ساده تر اینکه تو از دور به من زل بزنی دار” ِ من را ببری، دار و ندارم بشوی” “مرگ بر هرچه به جز اسم تو در زندگی ام” این که اشکال ندارد تو شعارم بشوی مرگ خوب است، به شرطی که تو فرمان بدهی من ان الحق بزنم چوبه دارم بشوی عاشقت بودم از درد به خود پیچیدم ذوالفنونی که نشد سوز سه تارم بشوی آخرش رفتی و من هم که زمینگیر شدم خواستی آنچه که من دوست ندارم بشوی مطمئنم که تو با این همه دل سنگی خود مستحقی که فقط سنگ مزارم بشوی آقا! برای من یک قهوه تلخ لطفا! میدانید اتفاق شیرینی افتاده من اما، در اضطرابِ رخدادِ یک اشتباه دوباره، دلشوره دارم آقا! در این حوالی، تردید بیداد میکند … تردید آقا بر سر در کافهتان حک کنید: به روزگاری که عشق به شکوهمندیِ لحظه واپسینِ یک شعبده بود.
لحظه ای مثل من تصور کن، پای قول و قرار یک نفری ترس شیرین و مبهمی دارد، این که در انحصار یک نفری! بارها پیش روی آیینه، زل زدی توی چشم های خودتبا خودت فکر کرده ای چه شده که به شدّت دچار یک نفری؟ چشم های سیاهِ سگ دارش، شده آتش بیارِ معرکه اتو تو راضی به سوختن شده ای، چون که دار و ندار یک نفری شک ندارم سرِ تصاحبِ تو جنگِ خونین به راه می افتدهمه دنبال فتحِ عشقِ تواند، و تو تنها کنار یک نفری جنگ جنگ است، جنگ شوخی نیست؛جنگ باید همیشه کشته دهد!و تو از بین کشته های خودت ، صاحبِ اختیار یک نفری... با رقیبان زخم خورده ی خود،شرط بستم که کشته ات بشوم کمک ام کن که شرط را ببرم،سر میز قمار یک نفری! مرد و مردانه در کنار توام،تا همیشه در انحصار توام این وصیت بگو نوشته شود،روی سنگ مزار یک نفری!
عشق یعنی که قابی از غزلم،روی دیوارِ دفترت باشد بشنوم از تمام مردم شهر شالِ سوغاتِ من سرت باشد عشق یعنی بدون آنکه کسی پی به قانونِ بین ما ببرد اسم کوچک تو روی فرزندم،اسم من روی دخترت باشد دستانت به گردنم نرسید،از سرم بوسه ات پریده ولی نکند چشم های میشی تو ،قسمتِ گرگِ دیگرت باشد حاظرم هفت خان رستم را، رد کنم تا ببینمت حتی خیره باشم به دستهای تو، و یقه ام دست شوهرت باشد سینه ام را سپر کنم بروم،صورتم را به سیلی اش بزنم مثل هر بار داد خواهد زد،گم شو این بارِ آخرت باشد... *** چوب مارا خدا کند نخوری،نقشه هایی کثیف در سرم است مشهدی; نذر کن فقط که خدا بعداز این یار و یاورت باشد کدخدای روستایی در گذشته هایم تهدید کرد اگر اینبار به گذشته برگردی اعدامت می کنم اما من تیله های آبی ام را در چشم های دختری جا گذاشتم که اگر از چشمه ای در گذشته آب می خورد من در آینده ام سیر می شدم هرگز آن کدخدا را دوست ندارم که اثر انگشت تمام دختران روستا را در طرح معصومیت یک قالی زیر پا گذاشت هرگز او را دوست ندارم که بهار روستایمان را فروخت به ده بالایی و با دستانش دهان تمام چشمه های این حوالی را به قصد مرگ گرفت و تهدید کرد . . . :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: شعری از مجموعه قزل آلای خال قرمز " مجید سعدآبادی "
موی خود بر شانه میریزی شرابی خب که چه مست میرقصی در آیینه حسابـی خب که چه دختـــر ِ اربابـی و یک باغ نوبر مال توست کرده ای پنهان به پیراهن، گلابی خب که چه رویت آن سو میکنی ، تا باز می بینی مرا در قدم برداشتن ها می شتابی خب که چه مثل آهویی کــه گم کرده ست راه خانه اش اینچنین بی تاب و غرق التهابی خب که چه من کــه جز بوسه ندارم هیــچ کاری با لبت اینهمه لب میگزی در اضطرابی خب که چه دوست داری که چه را ثابت کنی؟ راحت بگو سینه چاک ِ تو هزار آدم حسابی خب که چه باز شهرآورد ِ بین "نه" و "آری" گفتنت بازی لبهای قرمز، چشم آبی خب که چه من نخورده مست و پاتیل توام دستم بگیر باز چشمت را برایم می شرابی خب که چه ای بلا ! تکلیف ِ من را زودتر روشن بکن من بمیرم یا بمانم؟ بی جوابی خب که چه آه ای شیطان فرشته! لعنتی ِ نازنین ! سایه ای در بستر بیدارخابی خب که چه دست بردار از سرم ، یا عاشقـم شو یــا برو بر خودت مینازی و در پیچ و تابی خب که چه بر زمینت میزنم یک شب تو را خاهم شکست روی دیوار اتاق و کنـــج قابی خب کـــه چه.؟ (شهراد میدری)
بعد از ما پیج های عاطلمان باقی میمانند چون روح های سرگردانی که با خود حمل میکنند چمدانی لبریز خاطره را... بعد از ما ایمیل های فراوانی برایمان فرستاده میشود از آشنایان بی خبر، همکلاسی های قدیم، شرکت های تبلیغاتی، لاتاری های یک میلیون دلاری حتا با خبر برنده شدن... و ایمیل باکس مان - چون سگِ ولگردی که از باز کردنِ قوطی کنسروی زنگ زده عاجر است - توان خواندن آن ایمیل ها را نخواهد داشت... بعد از ما تا همیشه منجمد میشوند کلماتمان در وب لاگ هایی که این بار صاحبانشان هک شده اند... اما دوستت دارمی که با ایمیلی مخفیانه برای تو فرستادم با مرگِ اینترنت هم از بین نمیرود!
باران که می آید کلمات مست می کنند و شعر های من باز پاورچین پاورچین راه می گیرند سمت خواب و خانه ی تو می دانم...میدانم... این باران هر کجا که می بارد می بارد که به تو برسد دلش لک زده برای بوسیدن رد پاهایت و اندوه دل من و چشم به راهی هزار عاشق دیگر را بهانه می گیرد. آآآآآآآآآآآآی باران نا به کار...! وقتی قرار است بروی، دل دل نکن.. منتظر نمان... هیچ اتفاقی ماندگارت نمی کند... وقتی قرار است بروی، حتما دل شوره هایت را مرور کرده ای، یادگاری هایت را، بغض های پشت سرت را ... یا می روی بی آنکه یادت بیاید کوچه هایی را که قدم زدیم و باران هایی که بر سرمان بارید و چراغ قرمز هایی که هنوز نمی دانم چرا دوستشان داشتیم. بهانه برای رفتن زیاد است... این ماندن است که بهانه نمی خواهد، این ماندن است که دل می خواهد، شهامت می خواهد، عشق می خواهد... نیلوفر لاری پور/ نیلوفرانه/ چلچراغ۵۵۴ هتلی ساخته ام از ترانه هایم برای تو! هتلی که در زمستانی سرد با چمدانی پر از جامه های سیاه اندوه به آن قدم میگذاری در یکی از اتاق های امن اش بیتوته میکنی، در لابی اش قهوه ی داغ مینوشی و با بازگشتن بهار سرخوشانه از آن خارج میشوی... نه مدیرِ این هتلم، نه آوازخوانی که در دیسکوی هتل آوازهای عاشقانه میخواند؛ من دربانی هستم که در لحظه ی ورود به پیش بازت می آید، چمدانِ سنگینت را به دست میگیرد و آن را تا اتاقت می آورد بی طمعِ انعامی... همان که در یکی از شب ها با شاه کلیدش در اتاقت را باز میکند - درست هنگامی که تو در دیسکو از آن آوازخوان امضای یادگاری میگیری! - و جا به جا میکند جامه های داخل چمدانت را با رنگین کمانی از جامه های شاد... هتلی از ترانه ساخته ام برایت و دربان این هتلم! دربانی که تمام زمستان را مقابل در هتل میلرزد و پا به پا میشود در پالتویی مندرس که دگمه های طلایی اش هم پلاستیکی ست... دربانی که به هنگام رفتنت چمدان پر از رنگین کمانت را تا کنارِ ماشین آن آوازخوان می آورد، اسکناس مچاله ی انعامت را نمیپذیرد و اشک به گونه دویده اش را از تو پنهان میکند...
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان موضوعات پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
|||
|