عشق رویایی
مطالبی زیبا همراه دانلود

 

 

 

 

 

 

وای، باران؛

باران؛

شیشه پنجره را باران شست .

از دل من اما،

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .

می پرد مرغ نگاهم تا دور،

وای، باران،

باران،

پر مرغان نگاهم را شست .

خواب رویای فراموشیهاست !

خواب را دریابم،

که در آن دولت خواموشیهاست .

من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم،

و ندایی که به من میگوید :

گر چه شب تاریک است

دل قوی دار،

سحر نزدیک است

دل من، در دل شب،

خواب پروانه شدن می بیند .

مهر در صبحدمان داس به دست

آسمانها آبی،

پر مرغان صداقت آبی ست

دیده در آینه صبح تو را می بیند .

از گریبان تو صبح صادق،

می گشاید پرو بال .

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری ؟

نه؟

از آن پاکتری .

تو بهاری ؟

نه،

بهاران از توست .

از تو می گیرد وام،

هر بهار اینهمه زیبایی را .

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو !

حمید مصدق



           
برچسب:, ::
فرزاد

 

پیرمزدی شبیه من

تکیده چون ساقه ی تاکی خشکیده

گویی زمان فراموشش کرده است

و انتظار را

       چون سیگاری جاودانه

                           میکشد آرام آرام

 

این بهار

برگی از عصای چوبی کهنه اش

جوانه زده



           
برچسب:, ::
فرزاد

((من:آدمکی که بی صدا فریاد است

تو:دخترکی عروس یک داماد است

هر کاه به روی شانه هایت بانو

صد پاره دل مترسکی در باد است))

 

((در آینه ی بلوری ات میدیدم

هر لحظه هزار حوری ات میدیدم

من آیه ی هر خدا و هر قرآن را

در پشت لباس توری ات میدیدم!))

 

((با کوه غمی که هست...من خم نشدم

دیدی که زمین نشت؟!من خم نشدم!

یا ناله صدای گریه ی باران بود...

یا بغض خدا شکست!من خم نشدم!!!))



           
برچسب:, ::
فرزاد

متن حكایت

میگویند چند صد سال پیش، در اصفهان مسجدی می ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، كارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده كاری ها را انجام می دادند.

پیرزنی از آنجا رد می شد وقتی مسجد را دید به یكی از كارگران گفت: «فكر كنم یكی از مناره ها كمی كجه!»

كارگرها خندیدند. اما معمار كه این حرف را شنید، سریع گفت: «چوب بیاورید! كارگر بیاورید! چوب را به مناره تكیه بدهید. فشار بدهید.»

در حالی كه كارگران با چوب به مناره فشار می آوردند، معمار مدام از پیرزن می پرسید: «مادر، درست شد؟!»

مدتی طول كشید تا پیرزن گفت: «بله! درست شد! تشكر كرد و دعایی كرد و رفت.»

كارگرها حكمت این كار بیهوده و فشار دادن به مناره ای كه اصلاً كج نبود را پرسیدند. معمار گفت: «اگر این پیرزن، راجع به كج بودن این مناره با دیگران صحبت می كرد و شایعه پا می گرفت، این مناره تا ابد كج می ماند و دیگر نمی توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاك كنیم. این است كه من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم!»



           

به خانه رفت
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
«چیزی دزدیدی؟»
مادرش پرسید...
«دعوا کردی باز؟»
پدرش گفت...
و برادرش کیفش را زیر و رو کرد
به دنبال آن چیز
که در دل پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و ... خندیده بود ... !!



           
برچسب:, ::
فرزاد

من و ازدواج و درس و کار و تخمه

 

چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم. ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که:« ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر ». رفتم خواستگاری؛ دختر پرسید:« مدرک تحصیلی ات چیست »؟ گفتم:« دیپلم تمام »! گفت:« بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشو برو دانشگاه ». رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ پدر دختر پرسید:« خدمت رفته ای »؟ گفتم:« هنوز نه »؛ گفت:« مردنشده نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی ». رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ مادر دختر پرسید:« شغلت چیست »؟ گفتم:« فعلا کار گیر نیاوردم »؛ گفت:« بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار ». رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند:« سابقه کار می خواهیم »؛ رفتم سابقه کار جور کنم؛ گفتند:« باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم ». دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند:« باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم ». برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم:« رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی ». گفتند:« برو جایی که سابقه کار نخواهد ». رفتم جایی که سابقه کار نخواستند. گفتند:« باید متاهل باشی ». برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم:« رفتم جایی که سابقه کار نخواستندگفتند باید متاهل باشی ». گفتند:« باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی ». رفتم؛ گفتم:« باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم ». گفتند:« باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم ». برگشتم؛ رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!



 



           
برچسب:, ::
فرزاد
  زمانيكه مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك 4 ساله اش  تكه سنگي را بداشت و  بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت.
While a man was polishing his new car, his 4 yr old son picked up a stone and scratched lines on the side of the car.
 
مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده
In anger, the man took the child's hand and hit it many times not realizing he was using a wrench.
 
در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان چهار انشگت دست پسر قطع شد
 
وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كي انگشتهاي من در خواهند آمد" !
When the child saw his father with painful eyes he asked, 'Dad when will my fingers grow back?'
 

 



ادامه مطلب ...


           


 





مرحوم حسين پناهي هنرپيشه فقيد مي‌گفت بعد از مرگم مردم من را خواهند شناخت!!!.. شايد بعضي از اشخاص فكر مي‌كردند وي عقل درستي ندارد!!!... اينك به بعضي از حرفهاي او نگاهي بيندازيم
 

 
ازآجيل سفره عيد
چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند ؛ خورده شدند!!!...
آنها که لال مانده‌اند ؛ مي‌شکنند!!!...

دندانساز راست مي‌گفت:
پسته لال؛ سکوت دندان شکن است !
من تعجب مي‌کنم
چطور روز روشن
دو ئيدروژن
با يک اکسيژن؛ ترکيب مي‌شوند
وآب از آب تکان نمي‌خورد!!!...
بهزيستي نوشته بود:
شير مادر ،مهر مادر ،جانشين ندارد
شير مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد
پدر يک گاو خريد
و من بزرگ شدم
اما هيچ کس حقيقت مرا نشناخت
جز معلم عزيز رياضي ام!!!...

که هميشه ميگفت:
گوساله، بتمرگ!!!...
با اجازه محيط زيست
دريا، دريا دکل مي‌کاريم
ماهي‌ها به جهنم!
کندوها پر از قير شده‌اند
زنبورهاي کارگر به عسلويه رفته‌اند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
چه سعادتي!
داريوش به پارس مي‌نازيد
ما به پارس جنوبي!!!...
 
رخش ، گاري کشي مي‌کند
رستم ، کنار پياده رو سيگار مي‌فروشد
سهراب ، ته جوب به خود پيچيد
گردآفريد ، از خانه زده بيرون
مردان خياباني براي تهمينه بوق مي‌زنند
ابوالقاسم براي شبکه سه ، سريال جنگي مي‌سازد
واي...
موريانه‌ها به آخر شاهنامه رسيده‌اند!!!...
صفر را بستند
تا ما به بيرون زنگ نزنيم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زديم!!!...


           
برچسب:, ::
فرزاد
دانلود کتاب نسل عاشقان
عنوان : کتاب نسل عاشقان
نویسنده : ر. اعتمادی
نوع : رمان
زبان : فارسی
نوع فایل : PDF
تعداد صفحات : ۳۷۷
حجم : ۵٫۳۱ مگا بایت
خلاصه داستان :
سرگذشتی پر از درس و جذابیت
رمانی جذاب از سرگذشت یک دختر کوچک روستا زاده به نام (( شوکا )) که شهرآشوبی می شود . دختری که از مزرعه و کارکردن در خانه های… در روستا و زیر دست نامادری بی انصاف به تهران پناه می آورد و..
گوشه اي از داستان:
(مادرش اين دختر بدبخت رو فرستاده تا كلفتي تو رو بكنه ، اونوقت تو مي خواي اونو بفروشي؟ كبري به التماس افتاد : به خدا اشتباه مي كني بهتره از اين بچه بپرسي تا حالا كسي بهش دست زده ؟
رايا خودش را روي صندلي انداخت . ضربه اي كه به مغزش فرود آمده بود . كم سنگين نبود ، پس ماري ارمني نيست ، پدر و مادرش ارمني نيستند؟....)

 


ادامه مطلب ...


 دانلود کتاب صوتی بادبادک باز
عنوان : کتاب صوتی بادبادک باز
نویسنده : خالد حسینی
ترجمه: زیبا گنجی - پریسا سلیمان زاده
اوی: مرجان رسولی
نوع : داستان صوتی
زبان : فارسی
نوع فایل : MP3
زمان کل: ۱۷ ساعت ۲۲ دقیقه

درباره کتاب :
کتابی با موضوع زندگی مردم افغانستان



ادامه مطلب ...


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به وبلاگ خودتون خوش آمدید بعضی وقت ها بعضی چیزها آنقدر تکراری می شوند که حتی تکرارشان آدمی را شگفت زده می کند مانند دوستت دارم.
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
موضوعات
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق رویای و آدرس farzad2010.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.