عشق رویایی
مطالبی زیبا همراه دانلود

عنوان:کتاب نارگل من

نویسنده:فرزاد خدنگ

زبان:فارسی

حجم:...

رمزگزاری شده

موضوع:داستان زندگی یک دختر به اسم نارگل .داستان

 همزمان با رشد سن کودک به بلوغ می رسد یعنی

به چند زبان و در چند زمان بیان شده است.

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
لطفا برای دریافت رمز به ایمیل مدیر ایمیلی زده و درخواست رمز برای این پست کرده.؟با تشکر مدیریت سایت عشق رویایی



هتلی ساخته ام از ترانه هایم برای تو!

هتلی که در زمستانی سرد

با چمدانی پر از جامه های سیاه اندوه

به آن قدم میگذاری

در یکی از اتاق های امن اش بیتوته میکنی،

در لابی اش قهوه ی داغ مینوشی

و با بازگشتن بهار سرخوشانه از آن خارج میشوی...


نه مدیرِ این هتلم،

نه آوازخوانی که در دیسکوی هتل آوازهای عاشقانه میخواند؛

من دربانی هستم که در لحظه ی ورود به پیش بازت می آید،

چمدانِ سنگینت را به دست میگیرد

و آن را تا اتاقت می آورد بی طمعِ انعامی...


همان که در یکی از شب ها

با شاه کلیدش در اتاقت را باز میکند

- درست هنگامی که تو در دیسکو

از آن آوازخوان امضای یادگاری میگیری! -

و جا به جا میکند جامه های داخل چمدانت را

با رنگین کمانی از جامه های شاد...


هتلی از ترانه ساخته ام برایت

و دربان این هتلم!

دربانی که تمام زمستان را

مقابل در هتل میلرزد

و پا به پا میشود

در پالتویی مندرس

که دگمه های طلایی اش هم پلاستیکی ست...


دربانی که به هنگام رفتنت

چمدان پر از رنگین کمانت را

تا کنارِ ماشین آن آوازخوان می آورد،

اسکناس مچاله ی انعامت را نمیپذیرد

و اشک به گونه دویده اش را

از تو پنهان میکند...



           
برچسب:, ::
فرزاد

وقتی قرار است بروی، دل دل نکن.. منتظر نمان... هیچ اتفاقی ماندگارت نمی کند... وقتی قرار است بروی، حتما دل شوره هایت را مرور کرده ای، یادگاری هایت را، بغض های پشت سرت را ... یا می روی بی آنکه یادت بیاید کوچه هایی را که قدم زدیم و باران هایی که بر سرمان بارید و چراغ قرمز هایی که هنوز نمی دانم چرا دوستشان داشتیم.

بهانه برای رفتن زیاد است... این ماندن است که بهانه نمی خواهد، این ماندن است که دل می خواهد، شهامت می خواهد، عشق می خواهد...
حالا هی تو بگو باید بروی، اصلا همه دنیا را جاده بکش، بگو که عشق به درد شعر ها می خورد... و من می ترسم از کسی که دیگر حتی شعر هم قلبش را نمی لرزاند... کسی که می داند به غیر از من، کسی منتظرش نیست اما دلش، هوای پریدن دارد.
وقتی قرار است بروی، حتی به آیینه نگاه نکن، شاید چشم های کسی که روبروی تو ایستاده منصرفت کند از رفتن.. شاید نم اشکی ببینی، غباری، خیالی دور در آستانه ویران شدن... شاید ناخودآگاه در آینه لبخند بزنی و به تصویر دیرآشنای محصور در قاب بگویی: سلام... شاید هنوز روح کودکانه ات از گوشه ای سرک بکشد و نگران باشد که مبادا فراموشش کنی.
...
تو لبخند بزن... من غربت پشت آن لبخند را خوب می شناسم... نمی گویم نرو... اصلا مگر چیزی عوض می شود... فقط یک والله خیرالحافظین می خوانم و به چهار جهت فوت می کنم... حتی اگر دیگر نبینمت، هر شب به خوابت می آیم تا به یادت بیاورم که بی خداحافظی رفتی...

نیلوفر لاری پور/ نیلوفرانه/ چلچراغ۵۵۴



           
برچسب:, ::
فرزاد
باران که می آید

کلمات مست می کنند

و شعر های من باز

پاورچین پاورچین راه می گیرند

سمت خواب و خانه ی تو

می دانم...میدانم...

این باران هر کجا که می بارد

می بارد که به تو برسد

دلش لک زده برای بوسیدن رد پاهایت

و اندوه دل من و 

چشم به راهی هزار عاشق دیگر را

بهانه می گیرد.

آآآآآآآآآآآآی باران نا به کار...!



           
برچسب:, ::
فرزاد

بعد از ما

پیج های عاطلمان باقی میمانند

چون روح های سرگردانی

که با خود حمل میکنند

چمدانی لبریز خاطره را...


بعد از ما

ایمیل های فراوانی برایمان فرستاده میشود

از آشنایان بی خبر،

همکلاسی های قدیم،

شرکت های تبلیغاتی،

لاتاری های یک میلیون دلاری حتا

با خبر برنده شدن...

و ایمیل باکس مان

- چون سگِ ولگردی

که از باز کردنِ قوطی کنسروی زنگ زده عاجر است -

توان خواندن آن ایمیل ها را نخواهد داشت...


بعد از ما

تا همیشه منجمد میشوند

کلماتمان

در وب لاگ هایی که این بار

صاحبانشان هک شده اند...

اما دوستت دارمی

که با ایمیلی مخفیانه برای تو فرستادم

با مرگِ اینترنت هم

از بین نمیرود!



           
برچسب:, ::
فرزاد

موی خود بر شانه میریزی شرابی خب که چه

مست میرقصی در آیینه حسابـی خب که چه

دختـــر ِ اربابـی  و  یک  باغ  نوبر  مال  توست

کرده ای پنهان به پیراهن، گلابی خب که چه

رویت  آن  سو  میکنی  ، تا باز می بینی مرا

در قدم برداشتن ها می شتابی خب که چه

مثل آهویی کــه گم کرده ست راه خانه اش

اینچنین بی تاب و غرق التهابی خب که چه

من کــه جز بوسه ندارم هیــچ کاری با لبت

اینهمه لب میگزی در اضطرابی خب که چه

دوست داری که چه را ثابت کنی؟ راحت بگو

سینه چاک ِ تو هزار آدم حسابی خب که چه

باز  شهرآورد ِ بین  "نه"  و  "آری"  گفتنت

بازی لبهای قرمز، چشم آبی خب که چه

من نخورده  مست و پاتیل  توام دستم بگیر

باز چشمت را برایم می شرابی خب که چه

ای بلا !  تکلیف ِ من را  زودتر  روشن  بکن

من بمیرم یا بمانم؟ بی جوابی خب که چه

آه ای شیطان فرشته!  لعنتی ِ نازنین !

سایه ای در بستر بیدارخابی خب که چه

دست بردار از سرم ، یا عاشقـم شو یــا برو

بر خودت مینازی و در پیچ و تابی خب که چه

بر زمینت میزنم یک شب تو را خاهم شکست

روی  دیوار  اتاق و کنـــج  قابی خب کـــه چه.؟

(شهراد میدری)



           
برچسب:, ::
فرزاد

کدخدای روستایی در گذشته هایم


تهدید کرد

اگر اینبار به گذشته برگردی

اعدامت می کنم

اما من

تیله های آبی ام را

در چشم های دختری جا گذاشتم

که اگر از چشمه ای در گذشته آب می خورد

من در آینده ام سیر می شدم



هرگز آن کدخدا را دوست ندارم

که اثر انگشت تمام دختران روستا را

در طرح معصومیت یک قالی

زیر پا گذاشت



هرگز او را دوست ندارم

که بهار روستایمان را فروخت

به ده بالایی

و با دستانش

دهان تمام چشمه های این حوالی را

به قصد مرگ گرفت و

تهدید کرد . . .

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

شعری از مجموعه قزل آلای خال قرمز " مجید سعدآبادی "



           
برچسب:, ::
فرزاد
عشق یعنی که قابی از غزلم،روی دیوارِ دفترت باشد

بشنوم از تمام مردم شهر شالِ سوغاتِ من سرت باشد

عشق یعنی بدون آنکه کسی پی به قانونِ بین ما ببرد

اسم کوچک تو روی فرزندم،اسم من روی دخترت باشد

دستانت به گردنم نرسید،از سرم بوسه ات پریده ولی

نکند چشم های میشی تو ،قسمتِ گرگِ دیگرت باشد

حاظرم هفت خان رستم را، رد کنم تا ببینمت حتی

خیره باشم به دستهای تو، و یقه ام دست شوهرت باشد

سینه ام را سپر کنم بروم،صورتم را به سیلی اش بزنم 

مثل هر بار داد خواهد زد،گم شو این بارِ آخرت باشد...

                                ***

چوب مارا خدا کند نخوری،نقشه هایی کثیف در سرم است

مشهدی; نذر کن فقط که خدا بعداز این یار و یاورت باشد



یسنا فاضلی





           
برچسب:, ::
فرزاد
لحظه ای مثل من تصور کن، پای قول و قرار یک نفری

ترس شیرین و مبهمی دارد، این که در انحصار یک نفری!

بارها پیش روی آیینه، زل زدی توی چشم های خودت

با خودت فکر کرده ای چه شده که به شدّت دچار یک نفری؟

چشم های سیاهِ سگ دارش، شده آتش بیارِ معرکه ات

و تو راضی به سوختن شده ای، چون که دار و ندار یک نفری

شک ندارم سرِ تصاحبِ تو جنگِ خونین به راه می افتد

همه دنبال فتحِ عشقِ تواند، و تو تنها کنار یک نفری

جنگ جنگ است، جنگ شوخی نیست؛جنگ باید همیشه کشته دهد!

و تو از بین کشته های خودت ، صاحبِ اختیار یک نفری...

با رقیبان زخم خورده ی خود،شرط بستم که کشته ات بشوم

کمک ام کن که شرط را ببرم،سر میز قمار یک نفری!

مرد و مردانه در کنار توام،تا همیشه در انحصار توام

این وصیت بگو نوشته شود،روی سنگ مزار یک نفری!



           
برچسب:, ::
فرزاد

آقا! برای من یک قهوه تلخ لطفا!

می‌دانید اتفاق شیرینی‌ افتاده

من اما، در اضطرابِ رخدادِ یک اشتباه دوباره، دلشوره دارم

آقا! در این حوالی، تردید بیداد می‌کند تردید آقا

بر سر در کافه‌تان حک کنید:

به روزگاری که عشق به شکوهمندیِ لحظه واپسینِ یک شعبده بود.

 



           
برچسب:, ::
فرزاد

بی قرارم ، نه قراری که قرارم بشوی

من مسافر شوم و سوت ِ قطارم بشوی

می شود ساده بیایی و فقط بگذری و

زن ِاسطوره ای ایل و تبارم بشوی

ساده تر اینکه تو از دور به من زل بزنی

دار” ِ من را ببری، دار و ندارم بشوی

مرگ بر هرچه به جز اسم تو در زندگی ام

این که اشکال ندارد تو شعارم بشوی

مرگ خوب است، به شرطی که تو فرمان بدهی

من ان الحق بزنم چوبه دارم بشوی

عاشقت بودم از درد به خود پیچیدم

ذوالفنونی که نشد سوز سه تارم بشوی

آخرش رفتی و من هم که زمینگیر شدم

خواستی آنچه که من دوست ندارم بشوی

مطمئنم که تو با این همه دل سنگی خود

مستحقی که فقط سنگ مزارم بشوی



           
برچسب:, ::
فرزاد
 فضایی پر از نور قهوه ای

کاش حیاط بودو جنگلو گلو باغچه

کاش باران می بارید

تا با مکث آواز هر قطره ی باران خنده ات را ببینمو یک پاریس مجازی بسازیم

کاش آنقدر وقت داشتیم که من کم نمی آوردمو به دانه قهوه های میز پناه نمی بردمو این سنگ فرش های کاغذی را کمی تزیین می کردم
باور کن ...
با هر نگاه تو می شدم قهرمانی که از کتاب اسطوره ها جا مانده ،
به رمز انصاف آینه ها پی برده و در افکارِ ژولیده ای که از رمان های پوسیده به ارث برده یک لوتکا به آب بیاندازدو به جایی که پایان سردِ زمین رقم میخورد برودو وعده ی خدا را نادیده بگیردو یک فرق بزرگ را خلق کند...
...
کاش ترس از یک جنگل شیشه ای را کنار میگذاشتمو با ذهنت همانندِ دفتری که تازه باز شده، بد تا میکردم تا ازدحامِ یخ زده یِ شعله هایِ حیا را درهم بشکنمو کمی فکر برای زندگی از ترانه ای از فرهنگ هایی که در آنها "احساس" رهبری دیکتاتور است هدیه کنم تا فلسفه ای کلاسیک را در آن یک قرار ببینی و قهوه سفارش دهی و من فال بگیرم برایت ، از همان تهِ گردِ فنجان،، مثلِ همانهایی که مادربزرگِ داستان با عینکِ ته استکانیش خوووببب می گیرد ...
...........
من،،،،،خدایی ساختم از الهامِ نگاهت ،،،،
آنگاه که ابرها همانند برفهایِ رویِ کوهِ آسمان،، و ستاره شده بود شمعِ یک کلبه و خدایان کوه المپ را ساختند...
بدون هیچ تاریخ ترسناکی با آتش زدنِ نمایشنامه یِ نفرین شده یِ ساعت هایی که نگاه می کردی زمانی که می گفتم ،،،کاش،،، پرتغالت، پرتغالی با رگ های سرخ می بود...

آنگاه من خدایی ساختم از الهام نگاهت به نام امید...

.......
کاش آنجا خودکار بودو، من روشنش می کردم ، نه شمعی که نه آب میشدو نه جرئت پروانده سوزاندن داشت.

کاش یک شعر مبهم بلد بودمو برایت میخواندمشو برای درکش کمی مکث می کردیو،من همانند ضربه آخر پیانو کمی دست لمس می کردم.......

اسفند 92



           
برچسب:, ::
فرزاد

ادبیات تاخورده

با یه ها مه رو به شیشه تزریق کرد... یه دایره کشید، دوتا بعلاوه که شد چشماش... صورتشو چسبوند به شیشه و به بیرون خیره شد زیاد طول نکشید که مادرش گفت امین ، پسرم ، پاشو رسیدیم.. راننده ی می نی بوس  بدون اینکه به من و تموم آدمای سرپا وایستاده وسط ماشین توجه کنه سرعتش رو با ترمزای ناشیانه و تکراری که میزد کم می کرد. بالاخره جلوی ایستگاه ایستاد و بعضی از همسفرای موقتیمون پیاده شدند.

همه مسافرای معطل براشون صندلی خالی پیدا شدو تکیه دادن به صندلی هایی که آدمای زیادی با افکارای مختلف رو مهمون خودشون کرده بودن(چیزی از افکارو به ارث میبرن؟)  منم توی نزدیکترین صندلی خالی نشستم راستشو بخوای جای همون پسرک. هنوز از آدمک روی شیشه اثراتی باقی مانده بود شده بود مثه چهره لبخند تئاتر... وسوسه شدم، صورتمو چسبوندم به شیشه و از چهره آدمک به بیرون نگاه کردم که چشمام تار شد با دیدن اولین تصویری که دیدم... توی ذهنم و زیر لب شروع به توصیف کردم اما نمیدونم چرا ادبیاتم تاخورده بود از فرسودگی واژه هام از تکرار ...

برای چند لحظه ذهنمو خفه کردم. توی همین کش و قوس داخلی افکارم چندتا قطره بارون که به گمونم گیج شده بودند به شیشه هجوم آوردنو وارد افکاری که فکر میکردم یه ذره از بیخیالی به ارث بردن، شدند... افکارم نم کشید، به هم ریختن از سستی ایجاد شده که چرا نمیتونم  واژه جدید خلق کنم....

سرمو از روی شیشه برداشتم شاید دیگه خدای افکار خودم نیستم، به آدمک نگاه کردم شده بود چهره غمگین تئاتر با خودم گفتم برف پاک کن ها پنجره های کناری رو تمیز نمیکنند...

                                                            ***

توی پیاده رو ، کف پیاده رو تقریبا سفید شده بود... هر از گاهی دستاشو باز می کرد یه دور، دور خودش می چرخید، آزادی رو نشون میداد یا آماده شنش رو برای پرواز نمیدونم ولی اینو میدونم یجورایی مست بود ،آخه بچه بود...

دوباره مادرش دستشو گرفت تا از برخوردای پیاده رویی جلوگیری کنه ... ماشین درحال سرعت گرفتن بود و اونا با پیچیدن توی یه کوچه نگاه منو از خودشون محروم کردن...

یک- دو – سه خسته شدم از شمردن خطهای نیمه ممتد سفید کنار خیابون، درخت های کنار خیابون رو ترجیح دادم، یک – دو – سه –چهار –پنج – شش-    (موقع نوشتن ) یه نت فالش شد... حواسم پرت... صدای ناخونگیر ، موتور یخچال جای تیک تاک ساعتارو پر کرده بود، به جز گیتارو و نوشته ها و یا اشعاری و ترانه هایی که قبلا اینجا خونه شده بود خبری از گیج شدنم نبود بهش نگاه کردم. برگشت و گفت : چیه از لحاظ ادبی سردته؟

 دوباره ترمزای موقتی منو توی می نی بوس نشوند .. می نی بوس وایمیسته ، یه پیرمرد با یه سلام آروم که غریبه بودنش رو نشون میده کنارم میشینه ... تصویر آدمک رو میبینه که از تماس صورت و افکارم با پنجره حال و روز خوبی نداره . به همدیگه نگاه کردیم شروع یه لبخند دونفره رو رقم زد و بهم گفت به جای اینکه از چشمای آدمک ببینی خود آدمک باش قبل اینکه به حرفش فکر کنم توی پیاده رو بودم ، اینجا پر از بوی بهارنارنجه ...

(نکته :  وقتی توی پیاده رو بودم یه پیامک از طرف مادرم برام اومد :  امین من رسیدم کی میای خونه؟ )



           
برچسب:, ::
فرزاد

ساعت هفت صبح از اتوبوس پیاده شدم، یه ذره بارون می زد. مثه عادت همیشه به راننده تاکسیا که میگفتن دربست؟کجا میری؟ با اشاره سر میگفتم نه، پیاده میرم...

دوباره یه ذره بارون میزد ... به قول مرتضی شده بود مثه خیابون تجریش ما الان یجوری...

رسیدم خونه، بدون اینکه به کسی سلامی بدم رفتم توی اتاقم خوابیدم، روی تختم دراز کشیدم رویروش یه پنجره با نرده های آهنی بود که به شیشه های محبوس شدش بارون میزد...

صدای پیام گوشی بیدارم کرد...

-          کجایی؟بریم بیرون؟

با خودم گفتم : سرصبحی، حوصله داریا....

ساعتو یه نگاه انداختم!!! حدود سه عصر بود، برای ساعت پنج قرار گذاشتم.

یه تک زد رفتم سرکوچه، با ماشین اومده بود دنبالم. گفت :

-          چه بزرگ شدی؟!

+  شاید...

یجوری شدم اصن یه حس و حالی  داشتم؛ کوچمون عادی نبود، من بزرگ شده بودم یا مردم کوچمون عوض؟

حدود ساعت 8 برگشتیم خونه! قبل اینکه خدافظظی کنیم گفت :

-          کی برمیگردی؟

+    فرداشب !!

تو همین حس و حال بودم یا شایدم گیج!! مامانم گفت :

-          فرزاد چیه چیزی شده؟تو فکری!!

+    نه...

با خودم فکر میکردم، باید یه چیزی بنویسم تا راحت بشم از این حس مبهم؛ از این محیط که برام ناآشنا بود...

یه صبح تا غروب دیگه هم گذشت اما نتونستم هیچ ارتباط ذهنی با محیط برقرار کنم تابلو بود گیجم! حتی برای دو جمله...

وسایلمو جمع کردم که برگردم

کوچه هم از دیروز غریبه تر شده بود، باد می اومد.. سر کوچه رسیدم. فهمیدم چی شده یه تابلوی تبغیلاتی نابجا زیبایی درخت بید نوشته هام رو دزدیده بود...



           
برچسب:, ::
فرزاد

تولد نقاش

-          مواظب باش لباستو رنگی نکنی،سفیده،زود لک ممیشه!!!

+    باشه....

بلند میشه،در انباری رو باز میکنه، یه صدای زوزه وار... کلید برق رو میزنه اما لامپ خرابه و مرتب خاموش، روشن میشه. توی این هوای تاریک که به گرگ و میش میزنه، میره جلو، شاید بخاطر اینکه کسی مدت ها اینجا نیومده چندجایی مثه روی قاب عکس یا توی کمدها تار عنکبوت بسته باشه دستشو میبره لای موهاش و با خودش میگه: " اینجا رو چجوری مرتب کنم؟؟"

شروع میکنه به مرتب کردن. جعبه شطرنج رو میزاره توی کارتون... یه کتاب رو برمیداره، جلدش قهوه ای سوختس برای اینکه اسم کتابو بخونه گردو خاک روش رو مثه موقعی که خاک رو از روی سنگ قبر کنار میزنن، میزنه کنار مثه یه برف پاک کن. به نظرش اسم جالبی داره، میاره جلوی صورتش فوت میکنه تا گردو خاکاش برن کنار مثه فوت کردن شمع های کیک تولد.... یه عالمه خاک تکون میخوره/////

کتابو باز میکنه مثه موقعی که در تابوت باز میشه یا راحت تر بگم سنگ لحد رو برمیدارن.......

لباساش که خاکی شدن رو میتکونه////

شروع میکنه به خوندن : صدای آب میاد.... چجوری باشه؟چشمه،بارون،یا جوی آب؟ هوا گرگ و میش میزنه منتها صدای زوزه گرگ قبلا اومده.... لباس سفید اتو شده تنشه اما  از آستین ها و پاچه های سرخورده و ریش ریش و اون پای برهنش روی زمینِ آسفالت شده ای که ترک هاش بیابون چندسال خشکیده رو تداعی میکنه میشه فهمید که یه فقر به اون هجوم آورده

/ فوت میکنه که گرد و خک بره کنار، یه باد سردِ ملایمِ استخون سوز میاد و لباساش رو میلرزونه/

توی همین حین یه نقاش میاد و با پاک کردن محیط یه مه غلیط رو نقاشی میکنه که توی این هوای گرگ و میش رنگدونه هاش به طوسی میزنن. حس خفگی مصنوعی از ابهام محیط باعث میشه که سراسیمه راه بیفته، هی اینور ، هی اونور... چون به جای جدیدی نمیرسه انگاری ثابته از اول ماجرا و یه جا وایستاده

/خسته میشه.../خسته میشه..../

یه صندلی پیدا میکنه....

روی آسفالت میشینه، به بالا نگاه میکنه،آسمونو میبینه، ماه مثه یه فانوس زرد همه جا رو روشن میکنه؛ وسط یه خیابونه درست بین دوتا خط نیمه ممتد. یه ماشین با دوتا چشم زرد و براق اما زننده از روبرو میاد،بی اختیار میره سمت چپ.

توی پیاده رو :

اونقدر گیج و مبهم هست که راه رفتن با اون پاهای برهنه روی سنگ فرشای خشن پیاده رو دردی رو بهش منتقل نمیکنه، از کنار مغازه های سیاه و سفید که ادبیات یکنواختی و یک رنگی رو به ارث بردن رد میشه تا میرسه به یه تیر چراغ برق که مثه یه فانوس آیی یه مغازه رو زنده کرده....

پشت ویترین مغازه وایمیسته و خیره میشه، عجب صدای تیک تاک ساعتی؛ توی مغازه پره از آونگ های ساعتایی که ثانیه هارو جابه جا می کنند. یه سمتش زمانِ ساعتایِ مختلفِ شهرهای مهم توی ساعتایی که به دیوار آویزونن نقش بسته که با نگاه کردن به اونا میتونه به هرجایی سفر کنه : مثلا پاریس... ساعت ساز با یه ریشِ سفید، عینک گرد و موهای ریخته طوری که آشنا میزنه به همراه یه خانوم و بچش توی مغازه هستن. یه ساعت قهوه ای سوخته دستشه، عقربه های ساعت رو خلاف میل وظیفه ایشون با انگشتش چندساعتی به عقب میاره، هوا تاریکتر میشه، ساعتو میده به بچه و بچه با خوشحالی به مادرش نگاه میکنه... چراغ برق خاموش میشه و چیزی توی مغازه مشخص نیس. چراغ برق بعدی روشن میشه، میره سمت مغازه بعدی، صدای موسیقی پیانو از توی مغازه که بیشتر شبیه کافه تریاست میاد؛ توی پیاده رو دو نفر روبروی هم نشستن، خشکشون زده، به هم نگاه میکنن؛ جفت دستاشون، انگشتاشون به هم فشار میاره یکی یه مشت غضب آلود روی پاشه یکی دیگه یه مشت موفقیت آمیز.... یکیشون صورتش عمودی به دو قسمت تقسیم شده نصف صورتش شاده و لبخند نصف دیگه غمگین؛ یکی دیگه یه تقسیم افقی روی لبهاش لبخند اما چشماش غم آلود...

/ دو نفر روبروی هم نشستن، دو طرف یه میز شطرنج به میز نگاه میکنه، جفتشون مات شدن؛ یه نت فالش میشه چراغ برق خاموش میشه.....

میره جلوتر ، مغازه بعدی، پشت ویترین مغازه پره از تابلوهای نقاشی، نقاشو با یه ریش جو گندمی ، عینک گرد و موهایی که تقریبا ریخته میبینه، توجهش سمت بزرگترین و پررنگ ترین تابلوی ویترین جلب میشه. یه بچه روی تابه و مادرش داره اونو حل میده و به جریان میندازه؛ اونقدر به تکون خوردن تاب فکر میکنه که نقاشیا که مرگ زمان هستن به حرکت در میان، صدای خنده های بچه بلند و بلندتر میشه اما چون از توی تصویر میاد به صدای قهقه ترسناک میزنه و یه ترس متولد میشه، نقاش که انگاری بوی ترس رو شنفته میاد بیرون و کرکره‏ی مغازه رو میکشه پایین. نزدیک میشه و به صورتش یه نگاه مبهم از دید خواننده میندازه، بعدش به تیر چراغ برق نگاه میکنه ، خاموش میشه....

میره جلوتر یه تعداد مجسمه سرد و بی روحِ تارِعنکبوت بسته رو توی ویترین پیاده رویی میبینه ، از بین اونا رد میشه یکی از مجسمه ها که آشنا میزنه یه پسر جوون با صورت اصلاح کرده ، عینک گرد و موهای مرتبه، میره سمتش که لمسش کنه... چراغ خاموش میشه....

میره جلوتر عادت کرده که به ویترین نگاه کنه، برمیگرده منتها یه دیوار خالی میبینه که یه زنگ روشه(که یه در وسطشه) ، زنگ رو میزنه( در رو میزنه)...

/صدای زنگ میاد( صدای در میاد)/ کتابو میبنده ، میزاره روی میز/ چراغ خاموش میشه / بلند میشه میره در رو باز میکنه، کسی پشت در نیس، برمیگرده که بره توی انباری اما سمت چپ اتاق بچش رو میبینه که روی زمین نشسته و پشت کاغذای نقاشی مشغوله ، میگه : "- خسته نشدی؟! چی میکشی حالا؟"

بچش بدون اینکه برگرده میگه : "+ ساعت " ... با تعجب میگه : "-  ساعت؟!"  ادامه میده " + آره ساعتایِ مکان هایِ مختلف برای 7صبح که بیدار میشم. بعدشم تو که همش کار میکنی، با کی بازی کنم؟!..."

تو فکر فرو میره ، به عکس ویترین شده توی قاب عکس با کادر قهوه ای سوخته خیره میشه. یه مرد با ریشِ سیاه،عینک گرد و موهایی که قراره بریزه رو میبینه یاد خاطراتش و یه ربان سیاه میفته.

بچش برمیگرده ، درحالی که عینک گردش رو روی صورتش تنظیم میکنه و موهای بلندش رو میزنه کنار میگه : "مامانی، بریم تاب بازی....؟!"

1تیر 1394



           
برچسب:, ::
فرزاد

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 26 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به وبلاگ خودتون خوش آمدید بعضی وقت ها بعضی چیزها آنقدر تکراری می شوند که حتی تکرارشان آدمی را شگفت زده می کند مانند دوستت دارم.
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
موضوعات
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق رویای و آدرس farzad2010.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.